آخرين سيگار را ادامه بده تا پايان گلها، قول ميدهم تا نوري باشم درون تاريكيهايت، گلدان را كه ميشنكي ريشهها هم پيدا ميشوند درون احساساتات، من كه آمدم تو نبودي.
با خنده بگو؛ لعنت به اين شانس، لعنت به اين دنيا، لعنت به آن خدا، لعنت به همهتان، وقتي زندگي رنگ باخته با من از بوسهها، از عشاق و عشقهايشان نگو.
موهايم را ميجوم و ميجوم، فكر ميكنم در عمق كنترل از دست رفته، انگار ديگر خاطرهاي، يادگاري، اشتراكي نيست، به من بگو دروغ است.
در نقطه يأس، كوچه مان را كه با يك سيگار بالا و پايين مي كردم، ديگر فراموش كردهام.
پاهايم به آن چهار لعنتي نيست كه هر طرفاش بوي ما را ميداد، ميخواهم دوباره گريه كنم، نميشود، تو داوري كن چرا؟ خودت بهتر مي داني، ميخواهم طعم فلافلهايش را، نميشود! تو داوري كن كه چرا؟ ميخواهم آرمانهايمان را، ميشود؟ داوري نميخواهم.
با من تكرار كن:
خاطرات سخت، تو نميشكني درون فرياد كوچه ها