گذری بر فیلم خورشید را دیدم


انتشار برای بار دوم 

شاید نزدیک به یک سال و نیم پیش بود که مقاله پیش روی شما را نوشتم، مقاله که چه عرض کنم، بیشتر شرح وقایع فیلم و دیالوگ های آن به زبان فارسی است، البته هم اکنون نیز مطلع نیستم، اما در آن دوران وظیفه خود دانستم که این فیلم را به مخاطب فارسی زبان که آشنایی با زبان تورکی ندارد آشنا سازم ولی می دانم که در آن دوران فیلم به زبان فارسی دوبله و نه زیر نویس آن موجود نبود. و بدین جهت ضرورت نوشتن متن را حس نمودم.

اما باید گفت حقیقتاً ساخت فیلمی با چنین مضمونی از خواننده معروف تورکیه که خود زاده مناطق شرقی کشور ترکیه و بخشی از مناطق مورد نشین (در واقع ایشان زازا هستند) می باشد بعید به نظر می رسید، آری کارگردان و فیلمانه نویس آن مهسون کیرمیزی اوقلو می باشد. سراسر فیلم سرشار است از دیالوگ هایی که قلب هر مخاطبی را به لرزه در می آورد و صحنه هایی که پایتان را بر زمین سفت سست می کند.


اما امروز به طور اتفاقی لینک مقاله را به صورت اتفاقی در سایت مجله سینمای آزاد مشاهده کردم، نا گفته نماند که مقاله پیش تر از این در سایت اشتراک به مدد رفیق امیر محسن محمدی درج شده بود که به دلیل تغییراتی در این سایت گویا از آرشیو آن حذف شده است.

فیلم با این جمله از چه گوارا چنین آغاز می شود:
شما باید همیشه در عمیق ترین جای قلبتان هر گونه بی عدالتی که در هر گوشه جهان بر هر کسی می رود را حس کنید.

فیلم خورشید را دیدم Güneşi Gördüm محصول سال ۲۰۰۹، به زبان ترکی و به کارگردانی مهسون کیرمیزی اوقلو (خواننده سرشناس ترکیه) که وی بازیگر و فیلمنامه نویس و آهنگساز این فیلم نیز بوده، حکایت روستایی است در منطقه ای از کردستان ترکیه که بر اثر سالیان سال و جنگ طولانی بین نظامیان ارتش ترکیه و گریلاهای پ.ک.ک رو به نابودی بوده و در اثر این جنگ مردم این روستا در دو طرف جنگ یا کشته شده و یا ناچار به ترک دیار خود شده اند. و این سیاستی است که دولت مرکزی ترکیه دهه هاست برای نابودی مبارزه ملی زحمتکشان کورد در این منطقه، یعنی انتقال مردم به نقاط دیگر کشور و به طبع بر اساس اجبار جنگی دنبال می کند.

در فیلم ما با داستان زندگی دو بردادر که یکی نیز بینایی خود را از دست داده، همراه با فرزندان و نوه های آنها هستیم که به چه سرنوشتی و در شرایطی دچار می شوند، که البته این سرنوشت عمدتاً نه خواسته ی  آنها که بر اساس جبر حاکم رقم می خورد.
در این بین برادر بزرگتر که یک فرزند اش سرباز ارتش بوده و در درگیری با نیروهای پ.ک.ک کشته می شود و آن دیگری که عضو نیروهای پ.ک.ک بوده در اثر یک درگیری با ارتش و آن هم درست در شبی که برای دیدن پدر و مادر خود به روستا آمده غالگیر شده و به همراه ۶ همرزم دیگر خود جان می بازد، اما در سکانسی که در خانه ما بین این چریک و برادرش اتفاق می افتد در حالی که پدر و مادر التماس می کنند و مادر می گوید به خاطر من به خانه بازگرد فرزند روی به مادر خویش می گوید: من برای شما می جنگم نه برای خودم.

در عین حال در موقع خروج برادرش به وی می گوید اگر روزی در جنگ ما رو در رو شدیم چه می کنی و چریک در پاسخ می گوید:
اگر تو مرا کشتی من را تروریست می نامند و اگر من تو را کشتم تو شهید خواهی شد.

پس از کشته شدن وی، ارتش با فشارهای فراوان آنها را بدون اینکه حتی محلی برای سکونتشان تهیه کند مجبور به ترک روستا کرده و آنها نیز برای زندگی در آرامش بیشتر به استانبول کوچ می کنند.

آنها پس از رسیدن به استانبول دو مسیر را در پیش می گیرند، خانوده ای که تلافات داده برای بقای زندگی از راه غیر قانونی به نروژ می رود و آن دیگری که پدری پیرتر دارد، همراه با ۳ پسر که برادر بزرگتر دارای ۵ فرزند دختر و ۱ فرزند پسر به همراه همسرش بوده که در اثر ازدواج در سن ۱۳ سالگی و بارداری های پیاپی برای زائیدن یک پسر دچار بیماری ای در رحم شده که مداوماً منجر به خون ریزی در موقع ادرار، همراه با درد های شدید می شود در استانبول این مرکز مافیا و نمود عینی وحشتناکترین شکاف طبقاتی در کشور تورکیه باقی می مانند.

پسر کوچک این خانواده اما در همان روستا نیز علاقه شدیدی به حرکات و زندگی زنانه از جمله گفتمان زنانه و کارهایی از قبیل لباس شستن داشته، که در استانبول به صورت اتفاقی با یک فرد ترنس سکسوال آشنا شده و در پی این آشنایی به تمایلات جنسی خود پی برده ولی به دلیل سرکوب های برادران بزرگتر که ناشی از فرهنگ عقب مانده ی روستایی می باشد از خانه فرار کرده و در ادامه حتی برای گذران زندگی اقدام به تن فروشی می نماید.

خانواده ای که در مسیر غیر قانونی به نروژ است در دانمارک تحویل برادر زن داده شده که وی نیز مدت ۲۸ سال است که در تبعید به سر می برد و آنچنان که خود می گوید در سن ۲۶ سالگی به خاطر مبارزات ضد امپریالیستی و برای فرار از دست دولت ترکیه که خود آنها را فاشیست می نامد مجبور به فرار شده است.

او در مکالمه خود با پدری که یک فرزند اش را در این جنگ از دست داده و پسر کوچکتر اش که گویا به صورت اتفاقی در همین قبیل جنگ ها در اثر انفجار به صورت کامل یک پا ندارد می پرسد؟

اوضاع کنونی ترکیه به چه شکل است؟ و در پاسخ می شنود: ترکیه تماماً فقر است، جنگ و خون، تمام اینها را  با جملاتی کوتاه اما توأم با یأس می گوید، آنها که در ترکیه می میرند چه گناهی دارند و این جنگ بین سران کشور است، چیزی حدود ۴۰ تا ۴۵ هزار نفر تا کنون در این جنپ کشته شده و خدا هم نمی داند اینها چه کسانی هستند.

حیدر در پاسخ می گوید: مقتول و قاتل خود ما هستیم، من امیدم را از آنجا بریده ام، اما حرف من را کسانی که در آنجا زندگی نمی کنند قابل فهم نیست.

دایی ادامه می دهد که می فهمم در سالهای ۸۰ در شکنجه خانه دیاربکر بودم و می فهمم در آنجا چه می گذرد، وقتی از آنجا فرار کردم ۲۶ سالم بودم، گفتنش راحت است اما در واقعیت ۲۸ سال است و هنوز هیچ چیز تغییر نکرده است و نخواهد کرد چرا که مسبب این اوضاع امپریالیسم بوده و هست و تا زمانی که اوضاع بدین منوال باشد جنگ و برادر کشی ها هم ادامه خواهد داشت.
آنها در طول مسیر به دام پلیس افتاده اما وقتی که به دادگاه می روند در حالی که آنها را می خواهند به ترکیه بازگردانند وی با تعریف زندگی خود و فرزندانش شانس ادامه زندگی در نروژ به همراه خانواده اش را به دست آورده و پسرش را نیز که یک پا ندارد به توسط کمک های دولتی درمان کرده و وی قادر به راه رفتن شده و این اتفاق خوش منجر بدان می گردد تا مادری که ۷ سال است یعنی از زمانی که فرزند اول اش در جنگ که در صف ارتشی ها بوده کشته شده است باز هم زبان گشوده و نام پسرش آزاد را فریاد بزند در حالی که او را به آغوش می کشد.

اما خانواده ی دیگر در حالی که زن پس از ۵ زایمان دختر ۱ فرزند پسر زاییده در بیمارستان بستری شده، پدر در خانه و دو برادر برای امرار معاش در اسکله مشغول به بارگیری و کارهای دیگر هستند و در همین حین در حالی که نوه پسر که عزیزترین و کوچکترین فرد خانواده بوده و هنوز در قنداق است خود را کثیف کرده است و دو خواهر بزرگتر اش که آنها نیز کودک بوده و مجبور به نگهداری او در نبود پدر، مادر و بزرگترها هستند در شادی داشتن ماشین رخت شویی او را برای شستن به درون ماشین انداخته و نوزاد فیلم، سِرهات که نام گریلای کشته شده این فیلم را بر او نهاده اند به شکلی تراژیک جان می بازد.
دادگاه نیز در پی چنین اتفاقی صلاحیت نگهداری فرزندان را به صورت اجباری از پدر گرفته و کودکان را روانه یتیم خانه می کند.

اما دو بردار هر روز و هر شب در پی یافتن برادر خود در خیابانها هستند تا وی را به خانه بازگردانند اما یک شب به صورت اتفاقی وی را در هیبت یک زن یافته و در یک تعقیب و گریز او را گم می کنند ولی همچنان عزم کرده اند تا او را اینبار یافته و وی را به قتل برسانند، برادر کوچکتر به این امر واقف بوده و این را به دوستی که به توسط او به گرایش جنسی خود آگاه گشته می گوید.

وی در یک قوطی گل خشکیده ای دارد و آن را برای دوستش چنین توصیف می کند: این را از روستایمان آورده امنام اش برفین و در کل دنیا یک حکایت دارد و آن نیز اینکه خورشید در کل دنیا یک عاشق داشته و آن برفین می باشد. برفین عاشق خورشید است اما او را هیچ گاه ندیده است. چرا؟ چونکه می داند در صورت دیدن خورشید جان از کف خواهد داداما برفین ها خورشید را می بینند و می میرند.

یک شب در حالی که وی برادرانش را در حالی که در پی وی هستند رویت کرده،  در حالی که برادران بزرگتر یک عکس از او در دست دارند به او می گویند آیا این فرد را می شناسی و او نیز از آنجا که به شدت تغییر چهره داده است می گوید آری من آن را برای شما می آورم و محل و ساعتی را برای قرار بدان ها پیشنهاد می کند.

سر آخر در محل قرار در حالی که برادران بزرگتر هنوز او را نشناخته اند می پرسند چه شد؟ تو قرار بود قادر را برای ما بیاوری و اما وی در پاسخ می گوید:

چه کارش دارید، او هم اینگونه است و حق دارد به هر صورت که می خواهد زندگی کند، شما هم بهتر است فرزندانتان را برداشته و به روستایتان بازگردید، اما حین رفتن برادر وسطی (مامو) یک کلت بیرون کشیده و نام قادر را فریاد می زند.
قادر هم در این هنگام لباس زنانه اش را کامل از بدن بیرون کشیده لخت شده و کلاه گیس زنانه از سر برداشته و کله تاس شده اش را نمایان می کند.

بر می گردد و می گوید بزن، من این گونه زاده شده ام، خدا من را اینگونه آفریده است، بزن تا من در رودرویی با خدا از او بپرسم اگر من زن هستم چرا اینطور زاده شده ام، برادر بزرگتر (رامو) به برادر وسطی می گوید که نزن اما قادر همچنان اصرار دارد تا او را با تیر بزنند تا خلاص شود و او با شلیک یک تیر به قلب اش او را به زمین انداخته و رفته او را در آغوش کشیده و برادرش نام قادر یعنی کوچکترین برادر را فریاد می زند، قادر در آخرین هنگام زندگی اش در حالی که گل خشکیده برفین را به برادر قاتل خود هدیه داده، به خورشید نگریسته و جان می بازد.

رامو نیز در پی این همه مشقت با ترخیص همسراش از بیمارستان کوله بار خویش را بسته و باز هم راهی روستا می گردد.

وی در نامه ای به مدیر یتیم خانه چنین می نویسد:
از شما تشکر می کنم، از بیمارستان دولتی تشکر می کنم که همسرم یعنی خورشید خانه ام را معالجه کرد ولی دولت همچنان در مورد ما ناحق است، من به روستا بازمی گردم تا فرزندانم را در میان جنگ بزرگ کنمآنها که جنگ را می خواهند ما مردان هستیم و مادران همیشه می گریند.

در پایان: اما فیلم بر یک نکته اشاره دارد، که یک فرد نیازمند به کمک در غرب به توسط دولت کمک شده، معالجه می گردد تا با این واسطه حتی زبان مادرش را باز کند و از طرف دیگر انسان در ترکیه با گلوله پاسخ می گیرد و از منظر فیلم دولتها و امپریالیسم مقصر اصلی فقر، جنگ، کشتار و عقب ماندگی فرهنگی هستند.

البته شاید این امر اتفاقی بود که خودم این متن را کشور ترکیه و در دوران پناهندگی نوشته و امروز به جایی آمده ام که مردم نیازمند به کمک را درمان می کند و این به روایت داستان ما در فیلم است. هر چند با اشاره بر این نکته زندگی در این اینجا به هیچ روی قابل مقایسه نیست با شیوه حکومت گردانی در خاورمیانه ای که امروز تمام هم و غم من است، اما باید بی افزایم که بی عدالتی در نروژ یعنی ثروتمندترین کشور جهان، به انواع مدرنتر بیداد می کند!


لینک مقاله در مجله سینمای آزاد: http://www.cinemaye-azad.com/archive/archive212.html


لینک فیلم بر روی یوتوب
  

۱ نظر: