خطاب به كوتوله هاي فلسفه

 چند ماه پيش انتشار مطلبي توسط يكي از شارحان جديد پست ماركسيست به نام امين قضايي توجه من را جلب نمود كه ذهن را كاملاً مخدوش مي كند و ايشان از جمله در مقام نقد لنين و ماركس بر آمده و مي گويد:

"از ماخ تا فوئرباخ از ماركس تا لنين همگي نشانه را اشتباه رفته بودند، دگم بورژوازي ايده آليسم آن نيست، بلكه واقعيت گرايي آن است."

البته من اينجا در مقام دفاع از ماخ و فوئرباخ نيستم ولي نتيجه مطالعاتم در ماركسيسم اين وظيفه را به من محول كرد تا پاسخ اين رفيق پُست ماركسيست را بدهم.

ابتدا كه اين فيلسوف ظاهراً ماركسيست تازه به دوران رسيده در گام اول با استفاده از ادبيات فيلسوفان پسامدرن و ايجاد محملي در درون جمله با اشاره به عادت قرباني واقع شدن توده هاي انساني و نقد اين چنيني و نشان دادن جسارت خود، سعي بر آن دارد تا در تفكر با چنين جملات پيچيده اي كه خاصه فلاسفه پسامدرن است خود را با نقد اشخاص مذكور در جمله در رتبه اي بالاتر قرار دهد و سعي بر تعميم نظرات خود در درون فلسفه مدرن به عنوان يك ماركسيست چيزي را به آن اضافه نموده باشد حال اينكه بحث اين چنيني ايشان در فضاي گم شده مطالعاتي ايران حرفي نه چندان جديد اما در غرب و وفور فلاسفه كاغذي اين چنيني حرفي پوسيده است.

اما در گام دوم مي پردازيم به اين نكته كه چگونه ماركس دگم بورژوازي را ايده آليسم آن اعلام مي دارد كما اينكه در نزد ماركس ريشه تمامي مسائل به مناسبات مادي و اقتصادي باز مي گردد يا همان واقعيت و اين چنين است كه نظريات ماركس شامل ساطور كور قصابي اين فرد نمي گردد.

جزئي گويي هاي ماركس و نقدش بر اساس واقعيت بر بورژوازي مخصوصاً در كتاب سهمگين اش يعني كاپيتال و درك عيني اش از مسائل و نقدي بر اساس اين نوع ديدگاه حاكي از آن است كه وي بيش از هر چيز چشم خود را باز كرده و بر اساس عينيات دركي عميق يافته و بر روي آن نقدي بر واقعيت موجود دارد كه خود اين واقعيت به واقع حقيقي نيست و واقعيتي است فروخورده به واسطه ايده آليسم حاكم كه دستگاه اعمالش را دولت معرفي مي نمايد كه لنين در كتاب دولت و انقلاب خود تفكرات اين چنيني را زير ضرب فلسفه ماركسيستي اش نابود مي كند و اما ديدگاه قضايي بيشتر نارسيستي است تا ماركسيستي.

اما بحث من با قضايي از درك ماركس نسبت به حقيقت گشوده مي شود كه آن را بدين گون فرموله مي كند:

واقعيت + قدرت = حقيقت

اما اين فرمول را بايد از ديد ماركسيستي جز به جز هم بررسي كرد تا بحث بيشتر شكافته شود يعني ما تعريف را هركدام جداگانه بررسي كنيم

براي مثال انسان واقعاً در دنيا موجود است اما از آن زمان آنرا حقيقي مي نماميم كه قدرت وي نيز تواماً با وي موجود باشد يك انسان مرده واقعاً موجود است اما حقيقتاً موجود نيست چرا كه قدرت خود را از ديگر از كف داده است پس حقيقت ايده آل نيست بلكه نتيجه كاتاليز واقعيات مادي و قدرت(كاتاليزور) هاي برخواسته از آن بوده است و خود بالقوه يك ماتريال مي تواند باشد.

براي اثبات اين حرف بايد اشاره اي داشت به تحولات عميق توليدي و اجتماعي باز هم براي نمونه و اثبات گفته هايم انقلابات صنعتي و بورژوازي بهترين و قابل درك ترين نمونه است اما نچندان كامل زيرا كه بحث ما بر دگم هاي بورژوازي قرار گرفته است.

در دوره هاي پاياني نظامات فئودالي جهان در يك دو راهي به سر مي برد يا پيروزي انقلاب به واسطه ي قدرت هاي بورژوازي كه واقعيت آنرا سيستم توليدي پيشرفته و عدم پاسخ گويي سيستم توليد دهقاني ايجاب مي كند يا از هم گسيختگي نظام كه به بهاي قحطي هاي چند صد سال و جان انسانها تمام مي شود، ذاتاً در چنين شرايطي با وجود نيرو هاي (قدرت) تغيير بر اساس واقعيت موجود كه تنها يك راه اساسي باقي مي ماند كه آن هم نابودي ايده آليسم است كه زاده مناسبات توليدي و مالكيت بوده كه به شكل ارگانهاي قهري براي حفظ شرايط موجود به نفع مالكين عروج مي يابد و آن هم انقلاب است:

يعني نابودي قدرت توسط قدرت

اما كدام قدرت؟

قدرت براي تغيير اساساً قدرتي ايده آليستي و دگم نبوده، زيرا كه نه تنها خواهان حفظ شرايط موجود نبوده بلكه خواستار نابودي و دگرگوني وضعيت است، زيرا زاده واقعيتي است كه تاب حفظ امر واقع را ندارد و مي خواهد به عنوان يك كاتاليزور نقش ايفا نموده و حقيقت را دست يازد اما درست در همين هنگام پيروزي انقلاب اين چنيني است كه بورژوازي هم گوركنان خود را از دل خاك بيرون مي كشد و هر لحظه كه از عمرش مي گذرد و وجود نيروها و قدرت هاي تغيير را بيشتر در جامعه زاده خود احساس مي كند دست به ساختن دستگاه هاي ايده آليستي براي شرايط موجود زده و از يك نيروي انقلابي به عنوان يك ايده آليستي دگم عروج يافته و در جهت حفظ نظام كه ضامن منافع آن است، بايد كه افول يابد و چنين است كه روز به روز بر دامنه دستگاه تبليغات و حفظ ايده آل هاي خود مي كوشد كه زندان ها و رسانه هاي گوناگون آن نمونه آن است.

اما ماركس خود قبل از آن كه امين قضايي بداند نقد بر ايده آليسم را بر پايه واقعيت اي گذاشته كه قدرت تغيير خود را نيز بالقوه دارد يعني انقلاب كارگري كه ابتدا بايد براي رسيدن به حقيقت زمان حال در مناسبات توليدي يعني رسيدن به جامعه كمونيستي دستگاه دگماتيك آن را كه از واقعيت به دور بوده و بر اساس حفظ منافع بورژوازي كاملاً ايده آليستي است را نابود نمايد و شما مي توانيد در اين مورد براي كسب آگاهي هاي بيشتر به چه بايد كرد لنين مراجعه كنيد.

اما در قسمت دوم بايد بپردازيم كه اصولاً هدف نويسنده از اين جملات قصار چيست؟

جمله مذكور اين نكته را به ذهن متبادر مي كند كه گويا در نزد ماركس ايده آليسم و واقعيت در برابر همديگر قرار مي گيرند حال آنكه واقعيت موجود را ايده آليسم برخواسته از منافع يك اقلیت استثمارگر جامعه ساخته و مي سازد اما اين واقعيت تا بدانجا به واسطه ايده آليسم به پيش مي رود كه تضادهاي عمده و بحران ها كه زمان انقلابات است فرانرسيده و آنجا كه در خطر سقوط قرار مي گيرد دگم خود را نمايان مي كند هر چند كه سيستم بايد واقعاً به سمت نابودي و انحلال برود دستگاه هاي سركوب خود را نمايان تر كرده و از اين پس تماماً واقعيت (بدنه نيروهاي تغيير) در سويي و اما ايده آليسم و قدرت در سويه اي ديگر يكسر از واقعيت جدا مانده و براي بقاي قدرت سعي بر تضعيف واقعيتي مي كنند كه خود ساخته اند.

بدينسان بورژوازي واقعيت گرا نبوده زيرا يا خود آن را با تفكر خود بر اساس منافع اش مي سازد كه در تركيب جامعه او ساختار برآمده اي است از:

ايده آليسم+قدرت = امرِواقع = نابودي واقعيت

كه يا در ادامه قدرت را تماماً در جهت نابودي واقعيت به كار مي بندد تا آن جا كه نيروي اجتماعي قدرت تغيير (كارگر) به مثابه يك ساختار همگون (طبقه) ديگر محو مي شود.

بدين شكل دگم بورژوازي نه واقعيت گرايي كه ايده آليسم سازنده قدرت هاي تغيير بدون ساختار است و تا بدان جا پيش مي رود كه تفكر خود را به عنوان واقعيت به واسطه قدرت جدا از واقعيت به خورد جامعه داده و تفكرش به عنوان قدر مطلق واقعي در جامعه پذيرفته مي شود، اما اين واقعيت سازي كاذب بر اساس شناسايي ماديات جامعه و نيروهاي ماحصل آن است.

امين قضايي كه انساني فيلسوف ماب است دايره تفكر اين چنيني اش در جايي شكل مي گيرد كه تفكر ظاهراً ماركسيستي اش هم خود را از طبقه كارگر، اين نيروي سازمان يافته ضد سرمايه داري جدا كرده و شكلي فرا واقعيت هم چون دولت پيدا كرده است و در اين صورت است كه نقدش را بر لنين و ماركس چنين ارائه مي دهد.

اما همچنان هم بنا بر تفكر ايده آليستي و بلانكيسيستي اش كه طبقه كارگر در آن جايي ندارد و اساس تغيير جامعه را بر روي نيروهاي بي ساختار و غير واقعي از جمله جنبش نامعلوم سرنگوني طلبي به رهبر جريان مطبوع ايشان قرار مي دهد و اما اين جنبش معرفي شده براي نابودي سرمايه داري را كه اساساً غير واقعي بوده مگر با حضور و به رهبر طبقه كارگر توسط منصور حكمت را خجولانه جنبش هاي رهايي بخش مي خواند.

ايشان در زمان حال هر چه كه مي بافد تارهاي پوسيده تئوري هاي شكست طلبانه حكمت است در طرحي ديگر اما اين خيال پردازي ها و ايده آليسم سازي ها در عملكرد احزاب چند پاره كمونيسم كارگري حكمت عدم كاركرد خود را به اثبات رسانده است.

پس اصلاً سعي نكنيد در قامت يك فيلسوف كوتوله اين حرافي هاي ضد تغيير راديكال را به اسم كمونيسم به خورد جامعه دهيد كنار بكشيد و هم پيماني خود را با نيروي متحجر سلطنت طلب ها و حجاريان ها را علني كنيد.

اگر خجول هستيد بگوييد تا ما برايتان افشا كنيم.

یکشنبه, سپتامبر ۵, ۲۰۱۰

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر